زن که باشی

نمیتوانی موقع غمت به خیابان بروی!

سیگاری آتش بزنی!

و دود شدن غمهایت را ببینی!

زن كه باشی:

غمت را پنهان میكنی پشت نقاب آرایشت!

و با رژ لبی قرمز!

خنده را برای لبهایت اجباری میكنی!

آنوقت همه فكر میكنند..نه دردی هست،نه غمی

وتنها نگرانیت،پاك شدن رژ لبت است!!

زن كه باشی:

مردانه باید غم بخوری....

 

سیمین بهبهانی

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:سیمین بهبهانی, | 14:56 | نويسنده : آریا |

 

آشنا تر از آنی
که به خواب دیده باشم ات

شاید
" تو "
همان  خیالی
که گاه به سرم می زند ...

یا آن تیشه ای
که قرار است
به ریشه ام فرود آید ...

هستی دارایی



تاريخ : جمعه 27 آذر 1394برچسب:هستی دارایی, | 15:5 | نويسنده : آریا |

 

ما را می گردند...
می گویند همراه خود چه دارید؟!
ما
فقط
رویاهایمان را با خود آورده ایم.
پنهان نمی کنیم... چمدان های ما سنگین است؛
اما
فقط
رویاهایمان را با خود آورده ایم!



سیدعلی صالحی



تاريخ : جمعه 27 آذر 1394برچسب:سیدعلی صالحی, | 1:6 | نويسنده : آریا |

 

از گابریل گارسیا پرسيدند: اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای

 درباره امید بنویسی، چه می نویسی؟
گفت:
99 صفحه رو خالی میذارم....صفحه ی آخر....سطر آخر
می نویسم.....
"یادت باشه دنیا گرده ...
هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی
شاید در نقطه شروع باشی...."
زندگی....
ساختنی ست...
نه ماندنی....
بمان برای «ساختن»
نساز برای «ماندن».
منتطر نباش...
کسی برایت گل بیاورد!
خاک را زیرو رو کن...
بذر را بکار...
از آن مراقبت کن...*
《گل خواهدداد》

 

گابریل گارسیامارکز



تاريخ : شنبه 9 آبان 1394برچسب:گابریل گارسیامارکز, | 12:6 | نويسنده : آریا |

 

اکبر عبدی میگفت :
یک روز سر سریال با "حسین پناهی" بودیم ، هوا هم خیلی سرد بود ،

از ماشین پیاده شد ... بدون کاپشن !
گفتم : حسین !
این جوری اومدی از خونه بیرون ؟
نگفتی سرما می‌خوری ؟!
کاپشن خوشگلت کو ؟
گفت : کاپشن قشنگی بود ، نه ؟
گفتم : آره !
گفت : من هم خیلی دوستش داشتم !!!
ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت ...!!!
ولی من فقط دوستش داشتم ...!!!
روحش شاد ...
هوایمان سرد شده است !
به راستی !؟ ما چقدر می بخشیم ؟ و از چه دوست داشتنی هایی میگذریم ؟؟؟



تاريخ : شنبه 9 آبان 1394برچسب:اکبرعبدی,حسین پناهی, | 11:29 | نويسنده : آریا |

 

 مادر دختری، چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست

و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند

و یکی از بره ها را با خود میبرد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود.

از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود. دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند.

دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود،

در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پپیدا کند.
گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را
می چیند و بو میکند.
گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او
می پرسد:
"دختر جان اسم این گل ها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:
"گل بو مادران"

(هوشنگ مرادی کرمانی)



تاريخ : شنبه 9 آبان 1394برچسب:هوشنگ مرادی کرمانی, | 11:27 | نويسنده : آریا |

 

ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ..
ﺍﻣﺎ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻫﺎ ﻣﻔﺖ
ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ...
ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﭙﺪ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ ﺳﻨﮓ ﻣﻔﺖ
ﮔﻨﺠﻴﺸﮏ ﻣﻔﺖ
ﺑﻌضے ﺁﺩﻡﻫﺎ...
ﻧﺎﺧﻮاستہ...
ﻫﻤﯿﺸـــــہ متهم ﺍﻧﺪ ...
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳڪوﺗﺸﺎڹ...
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﺸﺎڹ ...
ﮔﺬﺷﺘﺸﺎڹ ...
بے ڪینہ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎڹ ...
کمک نخواستنشان..
بے آزار بودنشان..
ﮔﻮیے ﺟـــــﺎن ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍے ﺍﺗﻬﺎﻡ ﺑﺴﺘن ...
ﻭ ﺍﺯ همہ ﺑﺪﺗﺮ ﺍینڪہ ...
ﺧﻮبے ﻫﺎﯾـــﺸﺎن ﺯﻭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ مے ﺷﻮﺩ.



تاريخ : جمعه 8 آبان 1394برچسب:متن ادبی, | 14:13 | نويسنده : آریا |

عکس های عاشقانه و زیبا ویژه عشاق

 

در بازی زندگی,
یاد می گیری,
اعتماد به حرفهای قشنگ بدون پشتوانه,
مثل آویختن به طنابی پوسیده ست....

یاد می گیری,
نزدیک ترین ها به تو گاهی می توانند دورترین ها باشند....

ياد مى گيرى که باید آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی

تا بتوانی یک روزی تمام خودت را بغل کنی و راه بیفتی بروی ...
و در جایی که شنیده و فهمیده نمی شوی نمانی...

یاد می گیری,
دیوار خوب ست ,
سایه درخت مطلوب است,
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست ....

یاد می گیری,
بره نباشی که گرگ می شوند به جانت ,
ياد مى گيرى که چگونه چینی احساست را بند بزنی و خیاط خوبی شوی برای دلت ....
امید را هر شب به جا رختی تردید بیاویزى و صبح به تن کنى تا نشکنی و برای خودت بمانی ....

یاد می گیری,
کم کم خودت را دوست داشته باشی
که سرمایه گرانبهای هر آدمی,
تنها خودش هست....

فرستنده : دنیا



تاريخ : چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:متن ادبی, | 10:21 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 صفحه بعد